کد مطلب:315281
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:200
شفای دختری که رعشه داشت
حاج مهدی السعید در كتاب خطی خود به نام «العباس علیه السلام تاریخ مجید» كرامتی را این گونه نقل می نماید:
در سال 1943 میلادی كه مصادف با قیام رشید عالی بود، وی برضد حكومت وقت - حكومت پادشاهی عراق عبدالله - قیام كرد. شهر كربلا از
[ صفحه 542]
جمعیت پر شد، مردم از ترس بمباران هواپیماهای انگلیسی، شهر بغداد را ترك كردند. خانواده های بسیاری از شهر بغداد به كربلا آمده بودند، از جمله ی خانواده ی معروف به آل كبه بود. آنها خانه ای نزدیك خانه ی ما اجاره كردند.
این خانواده پنج نفر بودند، دختر جوان پانزده ساله ای داشتند كه مبتلا به رعشه در سرش بود كه هر كس از نزدیك او می گذشت و به او نگاه می كرد سبب می شد كه آن دختر خجالت بكشد.
از رفت و آمدی كه داشتیم سبب شد با بزرگ خانواده ی ایشان آشنا شوم و هر روز، بزرگ خانواده ی آل كبه به قهوه خانه ای كه در سر كوچه و در همسایگی ما بود می رفت و می نشست و ما نیز می رفتیم و در همین قهوه خانه می نشستیم و منتظر شنیدن اخبار بودیم.
شبی از شب ها هم چنان كه مشغول گفت وگو بودیم، از مقام و مرتبه ی ائمه علیهم السلام در نزد خداوند سخن می گفتیم، در این اثنا سخن از دختر مریضه به میان آمد و در مورد علاج او سؤال كردم.
گفت: دخترم را نزد همه پزشك ها بردیم و نتیجه نگرفتیم.
گفتم: من دوست دارم پیشنهادی به شما بدهم. آیا می پذیری؟
گفت: بفرما.
گفتم: دختر را فردا روز پنجشنبه كنار ضریح حضرت عباس علیه السلام می بری و از پیشگاه خداوند و هم چنین از صاحب قبر یعنی حضرت عباس علیه السلام شفای او را می خواهی.
آن مرد آل كبه گفت: بارك الله به شما، این مطلب به خاطرم خطور نكرده بود.
آنگاه هر كس از قهوه خانه به طرف خانه اش رفت.
فردای آن شب آن مرد نزد من آمد و گفت: شما بزرگ شده ی این شهری و خادمان حرم، شما را می شناسند. اگر ممكن است شما هم همراه ما بیایید.
[ صفحه 543]
گفتم: ممنون، مانعی ندارد.
توافق نمودیم كه در هنگام ظهر همان روز و بعد از صرف نهار او را ببریم. بعد از ظهر او را بردیم و بعد از ادای مراسم زیارت دختر نشست و در كنار مادرش در حال ترس و دلهره به خواب رفت. سپس در خود احساس عرق نمود و بیدار شد و آیات قرآن تلاوت نمود. و پس از آرامش می گفت: الحمد الله و پیوسته تكرار می نمود. سپس به خواب رفت و مرتبه دیگر پس از حدود نیم ساعت - با كم و زیاد - برخاست در حالی كه سرش آرامش كامل داشت.
مادرش رو به او كرد و گفت: چه شد؟
گفت: در عالم خواب مردی بلند قامت و خوش چهره كه در دستش پرچم سبزی بود دیدم. به من گفت: چه می خواهی؟
گفتم: شفا از ناراحتی.
گفت: چون به من پناه آوردی، من از خداوند خواستم شما را شفا دهد.
سپس از خواب بیدار شدم و آیات قرآن تلاوت نمودم، مرتبه دیگر كه باز خواب رفتم، باز همان بزرگوار آمد و گفت: می بینم نشسته ای؟ مگر خدا به شما شفا نداده؟
گفتم: چرا.
گفت: برخیز و برو به سوی خانه.
پس از گفت وگو با مادر، دختر برخاست و دست مارش را گرفته و از او خواست او را به خانه برگرداند.
و بدین وسیله دختری كه یك عمر با رنج و درد سر به سر می برد و موردنظر بیگانگان قرار گرفته بود به بركت حضرت اباالفضل العباس علیه السلام از درد، رنج و ناراحتی خود و خانواده اش نجات پیدا نمودند. [1] .
[ صفحه 544]
[1] همان 58 تا 59.